امروز: 1403/02/24
موضوع اصلی: داستان

داستان نجات عمران از عقوبت عضدالدوله

عمران‌بن‌شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضدالدوله دیلمی قیام کرد. عضدالدوله خیلی تلاش کرد او را دستگیر کند. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می‌کرد.

عمران در کنار بارگاه امیرالمؤمنین پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او فرمودند:

ای عمران! فردا فناخسرو (عضدالدوله) به عنوان زیارت به اینجا می‌آید و همه را از این مکان بیرون می‌کنند. آنگاه حضرت به یکی از گوشه‌های قبر مطهر اشاره کرد و فرمود: تو در اینجا بایست که آنان تو را نمی‌بینند. عضدالدوله وارد بارگاه می‌شود. زیارت می‌کند و نماز می‌خواند، سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می‌کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می‌دهد که وی را بر تو پیروز نماید.

در آن حال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها، آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم می‌دادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟

فناخسرو خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است.

به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده‌ای به او می‌دهی؟

او می‌گوید هرچه بخواهد می‌دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می‌کنم.

در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هرچه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.

عمران می‌گوید: همان‌طور که امیرالمؤمنین مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد، پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند، من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده‌ای به او می‌دهی؟ او هم در پاسخ گفت: هرکس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته‌اش عفو باشد، او را خواهم بخشید.

در این موقع به پادشاه گفتم: من عمران‌بن‌شاهین هستم که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.

عضدالدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت کرد؟

گفتم: مولایم علی علیه‌السلام در خواب به من فرمود: فردا فناخسرو به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم.

عضدالدوله گفت: تو را به حق امیرالمؤمنین قسم می‌دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا «فناخسرو» می‌آید؟

گفتم: آری! سوگند به حق امیرالمؤمنین که آن حضرت به من فرمود.

عضدالدوله گفت: هیچ‌کس غیر از من و مادرم و قابله نمی‌دانست که اسمم «فناخسرو» است.

پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت کرد.

عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیرالمؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد)

راوی این داستان حسن طهال مقدادی می‌گوید: جدّ من نگهبان بارگاه امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. حضرت را شب به خواب می‌بیند که به او می‌فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما «عمران بن شاهین» در حرم را باز کن!

جدّم از خواب برمی‌خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می‌نشیند، ناگهان می‌بیند مردی به سوی مرقد حضرت می‌آید. هنگامی که به حرم می‌رسد، جدم به او می‌گوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران می‌گوید: من کیستم؟

جدم پاسخ می‌دهد: شما عمران‌بن‌شاهین هستید.

عمران تأکید می‌کند که: من عمران‌بن‌شاهین نیستم!

جدم می‌گوید: شما عمران هستید، الان امیرالمؤمنین را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.

عمران با تعجب می‌پرسد: تو را به خدا سوگند می‌دهم که چنین گفت؟

جدم می‌گوید: آری، به حق خداوند سوگند که چنین گفت.

عمران خود را بر درگاه حرم انداخته و مشغول بوسیدن می‌شود دستور می‌دهد شصت دینار به جدم بدهند.

بحار: ج ۴۳، ص ۳۱۹

0 نظر

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

۴

ذو القعدة

۱۲۳۴۵۶۷
۸۹۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴
۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱
۲۲۲۳۲۴۲۵۲۶۲۷۲۸
۲۹۳۰