ابوهاشم می گوید: امام حسن عسکری علیه السلام روزه می گرفت. وقت افطار آنچه غلامش برای او غذا می آورد ما هم با آن حضرت از آن غذا می خوردیم و من با آن حضرت روزه می گرفتم. در یکی از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقداری نان خشک قندی شکستم. سوگند به خدا هیچکس از این جریان باخبر نبود.
سپس به محضر امام حسن عسکری علیه السلام آمدم و نشستم، حضرت به غلام خود فرمود: غذایی به ابوهاشم بده بخورد او روزه نیست، من لبخندی زدم.
فرمود: چرا میخندی؟ هرگاه خواستی نیرومند شوی گوشت بخور، نان خشک قندی قوت ندارد!
گفتم: خدا و پیامبرش و شما راست میفرمایید (درود بر شما باد که به اسرار آگاهید). آنگاه غذا خوردم…
بحار: ج ۲، ص ۲۵۵
0 نظر