من دهقان زاده بودم، از روستای (جی) اصفهان. پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت، نمیگذاشت با کسی تماس داشته باشم، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم.
[در بعضی سند آمده، وی اهل شیراز بوده است. بحار ج۲۲، ص۳۵۵]
پدرم مزرعهای داشت روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم. در راه به کلیسای مسیحیان رسیدم. که گروهی در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند. برای آگاهی بیشتر درون کلیسا رفتم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. در آنجا پی بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید:
کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
گفتم:
به کلیسای مسیحیان رفته بودم، مراسم دینی و نماز و نیایش
آنها برایم شگفت انگیز بود. با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست.
پدرم گفت:
آیین پدرانتان بهتر است.
گفتم:
نه! دین آنها بهتر است. آنها پرستش خدا را میکنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام میدهند. ولی شما به آتش پرستش میکنید که با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش میگردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست.
به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفته ام، مرکز این دین کجا است؟
گفتند:
در شام است.
گفتم:
هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم. کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته، همراهشان به شام رفتم.
فهرست
سلمان در مکتب اسقفهای مسیحی
پرسیدم:
بزرگترین عالم دین مسیح کیست؟
گفتند: اسقف رئیس کلیسا.
به حضورش رسیدم و گفتم:
می خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعلیم و تربیت کنی. او هم پذیرفت.
مدتی در محضر وی به کسب و دانش پرداختم. او آدمی دنیادوست بود. چندان مورد رضایتم نبود… چشم از جهان فرو بست.
جانشین او آدمی زاهد و باتقوا بود، مدتی با میل و رغبت نزدش ماندم، ولی طولی نکشید او هم دنیا را وداع گفت.
پیش از وفاتش از راهنمایی خواستم که بعد از فوت او نزد چه کسی بروم و به چه کسی مرا سفارش میکنی؟
گفت: فرزندم من دانشمندی را در موصل سراغ دارم که مردی وارسته است پس از فوت من نزد ایشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسیدم و گفتم:
فلانی مرا به شما توصیه کرده است. مدتی نزد ایشان بودم، مرگ او نیز فرا رسید.
گفتم:
شما دنیا را وداع میکنید، مرا به چه شخصی توصیه میکنید؟ گفت: فرزندم! شخص شایستهای را سراغ ندارم جز آنکه مردی در نصیبین است او انسانی لایق میباشد پیش او برو!
پس از فوت او به نصیبین رفتم و خدمت آن عالم رسیدم او را مرد شایسته دیدم مدتی در نزدشان ماندم تا اینکه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش کرد پیش دانشمندی در عموریه (یکی از شهرهای شام) بروم من به عموریه رفتم و خدمت آن دانشمند مسیحی رسیدم. او هم مرد لایقی بود. مدتی در نزد او به کسب و دانش پرداختم… هنگام مرگ او نیز رسید. از او درخواست کردم مرا به کسی سفارش کند؟
وی گفت:
کسی را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولی در آیندهای بسیار نزدیک پیامبری در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد که از زادگاه خود (مکه) به جایی که از درختان نخل پوشیده و بین دو بیابان سنگلاخ قرار دارد (مدینه) هجرت خواهد کرد و از نشانههای آن پیامبران این است:
۱ – در میان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است.
۲ – هدیه را میپذیرد و از آن میخورد.
۳ – اما از صدقه نمیخورد.
با این نشانهها او را به خوبی میشناسی شما باید خود را به او برسانی!
سلمان عازم مدینه شد
پس از دفن آن دانشمند به کاروانی که برای تجارت عازم عربستان بود پیشنهاد کردم تمام سرمایه ام را در اختیار شما میگذارم مرا همراه خود ببرید!
آنها قبول کردند. ولی در بین راه به من خیانت کرده به عنوان برده به یک نفر از یهودیان فروختند. او امر به محل خود که پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اینکه آنجا همان سرزمین موعود است، به سر بردم. ولی آنجا نبود. تا اینکه یکی از یهودیان (بنی قریظه) مرا از آن یهودی خرید همراه خود به مدینه برد.
همین که مدینه را دیدم با آن نشانهها که آن دانشمند گفته بود شناختم اینجا همان محلی است که پیامبر به آنجا هجرت خواهد کرد. بدین جهت با خوشحالی در نخلستان آن شخص مشغول کار شدم. اما همیشه منتظر ظهور حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآله) بودم. یک وقت متوجه شدم پیامبر در مکه ظهور کرده است.
چون برده بودم نمیتوانستم بیشتر تحقیق کنم. سرانجام پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) با همراهی چند تن از یاران به مدینه هجرت کرد و در محلی به نام (قبا) فرود آمد…
سلمان در مقام شناسایی پیامبر(صلی الله علیه و آله)
شبانه اندکی خوراکی با خود برداشتم و مخفی از خانه اربابم بیرون آمدم و خود را در قبا به پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) رساندم.
گفتم: شنیدم شما مردی صالح هستید و عدهای از پیروانتان با شما هستند من مقداری خوراک همراه دارم صدقه است. مخصوص مستمندان میباشد و شما نیز چنین هستید؟ آن را از من بپذیرد.
پیامبر به یاران خود فرمود:
بخورید ولی خودش میل نفرمود. با خود گفتم:
اینکه پیغمبر صدقه نخورد، یکی از نشانه هایی است که به من گفته بودند. پیغمبر صدقه نمیخورد.
سپس به خانه برگشتم. پیامبر نیز به شهر مدینه وارد شد، من مقداری خوراکی همراه خود بردم و گفتم: دیدم شما صدقه میل نفرمودید و این هدیه من به شماست. پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) و اصحابش از آن میل فرمودند.
گفتم این نشانه دوم که هدیه را پذیرفت.
با خوشحالی به خانه برگشتم. در جستجوی نشانه سوم بودم، بار دیگر به خدمت حضرت رفتم. او همراه اصحابش دنبال جنازهای میرفت.
دو عبا بر تن داشت: یکی را پوشیده و دیگری را به دوش انداخته بود. اطراف پیامبر میگشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببینم. همین که متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت. علامت و مهر را همان گونه که برایم گفته بودند دیدم. خود را روی پایش انداختم و آن را میبوسیدم و گریه میکردم. مرا به نزد خود خواست، رفتم در کنارش نشستم.
پیامبر مایل بود سرگذشتم را برای اصحاب نقل کنم و من نیز ماجرای خویش را از اول تا به آخر بازگو کردم، از آن زمان اسلام را پذیرفته مسلمان شدم.
چون برده بودم نمیتوانستم از برنامههای اسلام به طور آزاد استفاده کنم، به پیشنهاد پیغمبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) با ارباب خود قرار بستم که تدریجا با پرداخت قیمت خود آزاد گردم. با همکاری مسلمانان و عنایت خداوند آزاد گشتم و اکنون به عنوان یک مسلمان آزاد زندگی میکنم. گرچه به خاطر بردگی نتوانستم در جنگ بدر و احد در کنار رسول خدا باشم ولی در جنگ خندق و جنگهای دیگر شرکت کرده ام.
بحار: ج، ۲۲ ص ۳۵۵ و ۳۶۲ . از دو روایت: ۲ و ۵ استفاده شد
0 نظر