امروز: 1403/02/19
موضوع اصلی: روضه و مقتل

روضه مشک آب حضرت ابوالفضل

روز عاشورا قمر بنی‌هاشم(ع) ۱۷ مرتبه از امام حسین(ع) اجازه میدان خواست، حضرت اجازه نمی‌داد، می‌فرمود: «أنت صاحب لوائی، اذا مضیتَ تفرّق عسکری» تو علمدار و پرچمدار منی، اگر بروی و کشته شوی، سپاهم پراکنده شده و از هم می‌پاشد.

یک بار هم آمد عرض کرد: سینه‌ام تنگ شده، از زندگی خسته شدم! اجازه بده انتقام خون این شهیدان را از دشمن بگیرم.

در همین حین اصرار دیدند «الاطفال ینادون العطش العطش». ابی‌عبدالله فرمود: پس برو برای این کودکان تشنه‌لب، اندکی آب بیاور.

آمد وارد خیمه مشک‌ها شد، صحنه‌ای دید جگرش آتش گرفت…

مشکی برداشت، به طرف شریعه حرکت کرد. ۴هزار نگهبان شریعه را پراکنده کرد، کنار آب نشست، دست زیر آب برد، بالا آورد، اما قطره‌ای ننوشید، آب روی آب ریخت.

مشک را پر آب کرد، بر شانۀ راست خود نهاد و از مسیر نخلستان به‌سوی خیمه‌ها روانه شد، تمام امیدش اینکه آب را به خیمه برساند.

دشمنان سر راهش را گرفتند، همه را پراکنده کرد، نانجیبی پشت نخل کمین کرد و با شمشیر دست راست اباالفضل را قطع کرد، نانجیب دیگری دست چپ را قطع کرد. مشک از سر شانه پایین آمد، مشک را به دندان گرفت.

پدر آقای قزوینی در حرم حضرت عباس نماز می‌خواند و پدر آشیخ عبدالحسین منبر رفت، روضه تیرخوردن به چشم اباالفضل را خواند. بعد منبر سید فرمود: شیخ، دیگر این روضه را نخوان، معلوم نیست واقعیت داشته باشد! گفت: چشم.

شب مرحوم قزوینی اباالفضل العباس را در عالم رؤیا دید، فرمود: سید، تو در کربلا بودی دیدی تیر نخورد؟ بعد شروع کرد به بیان مصیبت:

تا تیر به مشک خورد، امیدم ناامید شد، یک نانجیبی تیری به چشمم زد، دست نداشتم تیر را در آورم، سرم را تکان‌تکان دادم، تیر نیفتاد؛ اما کلاه‌خود از سرم افتاد، خم شدم تیر را بین زانو و بدن اسب قرار دادم که نانجیبی شمشیر بر فرقم زد و از اسب بر زمین افتادم.

وقتی از روی اسب به زمین افتاد صدا زد: «یا اخا ادرک اخاک»، حضرت خودش را رساند، «فجلس علی التراب»، سر را روی زانو قرار داد، تیر از چشم عباس بیرون کشید. اباالفضل العباس سر را کشید روی زمین، دوباره سر را روی زانو گذاشت، کشید روی زمین.

عباسم چرا اینکار را می‌کنی داداش؟ عرضه داشت: چند لحظه دیگر که شما را شهید می‌کنند، کسی نیست سرت را به دامن بگیرد.

دو جا حضرت تیر از بدن بنی‌هاشم بیرون کشیده است، یکی گلوی علی‌اصغر، یکی چشم اباالفضل.

خواست بدن برادر رو در بقل بگیرد، سینه پر تیر، «فوضع خدّه علی خدّه» صورت به صورت عباس.

یک خواهش کرد، عرضه داشت: تا زنده‌ام مرا سمت خیام نبر، من از اطفال حرم خجالت می‌کشم!


در عالم رؤیا به شیخ جعفر ازری فرمود: چرا روضه مرا برای شیعیان نمی‌خوانی؟ عرض کرد: آقا عمری است روضه‌خوان شمایم، روضه شما را می‌خوانم! فرمود: به شیعیانمان بگو «کسی از بالای بلندی به زمین بیفتد، اول دست‌هایش را سپر می‌کند؛ اما من دست در بدن نداشتم».

0 نظر

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

۲۷

شوّال

۱۲۳۴۵۶۷
۸۹۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴
۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱
۲۲۲۳۲۴۲۵۲۶۲۷۲۸
۲۹۳۰