امروز: 1403/02/29
موضوع اصلی: داستان

گدای ناسپاس و فقیر سپاسگزار

مسمع نقل می‌کند: در سرزمین منی محضر امام صادق(علیه‌السلام) مشغول خوردن انگور بودیم.

گدایی آمد و از امام کمک خواست.

امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهند!

گدا گفت: احتیاج به انگور ندارم اگر پول هست بدهید!

امام فرمود: خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چیزی به او نداد.

گدا پس از چند قدم پشیمان شد، برگشت و گفت: پس همان خوشه انگور را بدهید!

امام فرمود: خداوند به تو وسعت دهد و دیگر آن خوشه را هم به او نداد.

فقیر دیگری آمد. امام سه دانه انگور به وی داد. گدا گرفت و گفت: « الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ الَّذِي رَزَقَنِي» سپاس آفریدگار جهانیان را که به من روزی مرحمت کرد!

خواست برود، امام فرمود: صبر کن! (برای تشویق وی) دو دست را پر از انگور کرده و به او داد.

فقیر گرفت و دوباره گفت: شکر خدای جهانیان را که به من روزی عطا فرمود.

امام فرمود: صبر کن! آنگاه از غلام پرسید: چقدر پول داری؟

غلام گفت: فکر می‌کنم حدود بیست درهم داشته باشم.

حضرت فرمود: آنها را نیز به این فقیر بده!

سائل گرفت. باز زبان به سپاسگزاری گشود و گفت: « الْحَمْدُ لِلَّهِ هَذَا مِنْكَ وَحْدَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ» خدایا، تو را شکر گزارم، پروردگارا این نعمت از تو است و تو یکتا و بی همتایی.

خواست برود، امام فرمود: صبر کن! سپس پیراهن خود را از تن بیرون آورد و به فقیر داد و فرمود: بپوش!

گدا پوشید و گفت: « الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي كَسَانِي وَ سَتَرَنِي» خدا را سپاسگزارم که به من لباس داد و پوشانید.

سپس روی به امام کرد و گفت: خداوند به شما جزای خیر بدهد و رفت.

بحار: ج ۴۷، ص ۴۲

0 نظر

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

۹

ذو القعدة

۱۲۳۴۵۶۷
۸۹۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴
۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱
۲۲۲۳۲۴۲۵۲۶۲۷۲۸
۲۹۳۰