ابوعتیبه میگوید: در محضر امام باقر(علیهالسلام) بودم جوانی وارد شد.
عرض کرد: من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستان بنیامیه بود و جز من اولادی نداشت.
او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم.
حضرت فرمود: دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟
عرض کردم: بلی! به خدا سوگند! شدیدا فقیر و نیازمندم.
امام(علیهالسلام) نامهای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود: امشب با این نامه به قبرستان بقیع میروی، وسط قبرستان که رسیدی صدا میزنی یا (درجان!) یا (درجان!)
شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را بهایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر(علیهالسلام) آمدهام. او پدرت را میآورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس!
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابوعتیبه میگوید: من اول صبح خدمت امام محمد باقر(علیهالسلام) رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است.
دیدم او در خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم.
به امام(علیهالسلام) عرض کرد: دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت:
همین جا باش تا پدرت را بیاورم.
ناگاه مرد سیاه چهرهای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافه اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت: این مرد پدر تو است.
از او پرسیدم: تو پدر من هستی؟
پاسخ داد: آری!
گفتم: چرا قیافهات این چنین تغییر یافته؟
جواب داد: فرزندم من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهلبیت میدانستم بهاین جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم میآمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم.
پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را در آور که مجموعاً صد هزار درهم است. پنجاه هزار درهم آن را به امام محمد باقر(علیهالسلام) تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن!
بحار: ج ۴۷، ص ۲۴۵
0 نظر