عبدالوهاب شعرانى یکى از علماى اهل عامه در کتاب الطبقات الکبرى که آن را به «لواقح الانوار فى طبقات الاخیار» نامگذاری کرده است؛ سرگذشت شیخ حسن عراقی را چنین آورده است.. من با مولایم ابى العباس حریثى نزد او رفتیم، حسن عراقى گفت: از این که تو از کودکى با من رفیق بودى مىخواهم حکایت خودم را برایت بگویم گفتم: بگو.
گفت: من جوانى از اهل دمشق و صنعتگر بودم. روزهاى جمعه همراه رفقایم مشغول کار لهو و لعب و نوشیدن شراب بودیم، روزى پیام آگاهى و الهام گونهاى از جانب خدا سراغم آمد که آیا تو را براى این کارها خلق کردهام؟
بعد از آن، از رفقا و کارهایی که میکردیم صرف نظر کردم و از آنها جدا شدم، رفقایم مرا دنبال کردند اما نتوانستند مرا بیابند. آمدم در مسجد جامع بنى امیه دیدم شخصى روى منبر درباره مهدى علیه السلام سخن مىگوید. بعد از شنیدن سخنان او در دلم اشتیاق دیدار مهدى نمایان شد، هر سجده اى که انجام مىدادم از خداوند درخواست مىکردم که مرا به دیدار آن حضرت مشرف کند.
شبى بعد از نماز مغرب، نماز مستحب انجام مى دادم که شخصى پشت سر من نشست و بازویم را گرفت و به من فرمود: فرزندم خداوند دعاى تو را مستجاب کرد، ترا چه شده است، من مهدى هستم. گفتم: آیا به خانه ام مى روی؟ فرمود: بلى. همراه من به خانه رفت و فرمود: جاى خلوت برایم آماده کن.
دیدار یار
من جاى خلوتى آماده کردم آن حضرت هفت شبانه روز ماند و مرا ذکر خدا یاد داد و فرمود: به تو تقوایم را یاد مىدهم تا ان شاء الله بر آن مداومت کنى: یک روز روزه بگیر و یک روز افطار کن و هر شب پانصد رکعت نماز بگذار. گفتم: بلى. من هر شب پشت سر او پانصد رکعت نماز مىکردم و من جوان بىریش و نیکو صورت بودم.
مى فرمود: فقط پشت سر من بنشین و من همین کار را مىکردم. عمامه او همانند مردم عجم بود و عبایش از کرک شتران بود. پس از گذشت هفت روز خداحافظى کرد و رفت و به من فرمود: اى حسن، چیزى که بین من و تو اتفاق افتاده با کسى دیگر اتفاق نیفتاده، پس بر ورع و تقوا مستدام باش تا جائى که بتوانى؛ چراکه تو عمر طولانى خواهی داشت.
حسن عراقی گفت: الان عمر من ۱۲۷ سال است! کاش مومن میشدیم که اگر دست استمداد به سوی تو دراز کنیم؛ دستمان را می گیری بلکه جست و جویی هم از آنچه گذشت نمی کنی!
الطبقات الکبرى لواقح الأنوار فی طبقات الأخیار ، ص ۲۹۱ ، الناشر : مکتبه محمد الملیجی الکتبی وأخیه ، مصر ، عام النشر : ۱۳۱۵ هـ ، عدد الأجزاء : ۲
نقل دیگر:
یکی از علمای اهل سنّت ـ که اهل سیر و سلوک نیز بوده ـ شیخ حسن عراقی است که مرد پهلوانی بوده و صدو سی سال عمر کرده است و خودش داستانش را برای شیخ عبدالوهاب چنین نقل کرده است:
من در اول جوانی بسیار زیبا بودم و افراد نابابی رفقای من بودند. روزهای جمعه به تفریح و گردش می رفتیم و همه در یک سنّ و سال بودیم. روزی از روزها که بیرون شهر رفته بودیم و سرگرم بازی و لهو و لعب بودیم، یک مرتبه مطلبی به دلم القا شد و در این فکر فرو رفتم که راستی؛ ما به خاطر همین کارها به دنیا آمده ایم؟! بازی و لهو و لعب و خوردن و مستی و….؟!
ای خوش آن جلوه که ناگاه رسد ناگهان بر دل آگاه رسد
یک مرتبه تکانی خوردم و گفتم: «ما خُلِقنا لهذا»، برای این کارهای حیوانی به این دنیا نیامده ایم.
از رفقا فاصله گرفتم و به سوی شهر برگشتم. هر چه رفقا صدایم کردند که کجا می روی، توجه نکردم؛ و چون اصرار کردند، گفتم: من برای همیشه از شما کناره گرفتم و رفتم.
حال دیگری پیدا کردم که وصفش را نمی توانم بنمایم. تصادفاً چون روز جمعه بود، به یکی از مساجد بزرگ (مسجد جامع) برخورد کردم که در آن نماز جمعه بود و جمعیّت زیادی تجمع کرده بودند.
خطیب در بالای منبر مشغول خطبه بود و من جذب آن محفل شدم؛ به مناسبتی، خطیب از حضرت مهدی (علیه السّلام) و اوصاف آن حضرت سخن می گفت. سخن آن خطیب درباره حضرت مهدی (علیه السّلام) دل مرا زیر و رو کرد و محبّت عجیبی در دلم پیدا شد. با خود می گفتم: ای کاش من حضرتش را می دیدم. کم کم از محبّت به عشق یعنی (محبّت مفرط) رسیدم و در خواب و بیداری و نشست و برخاستم به یاد او بودم و به آروزی دیدارش به سر می بردم و در این مسیر افتادم.
شبی بعد از نماز مغرب در مسجد نشسته و در عالم حال بودم، در سیر دلدار و در حال یار بودم، ناگاه از پشت سر دستی به شانه ام خورد و مرا صدا زد و فرمود: حسن! گفتم: بله. فرمود: چه کسی را می طلبی؟ گفتم: مهدی (علیه السّلام) را. فرمود: منم مهدی، برخیز!
گفت پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زآن در برون آید سری
حضرت فرمود: شب ظلمانی به صبح وصال رسید، بیا با هم به منزل برویم.
حضرتش جلو و من به دنبال او می رفتم تا اینکه به درِ منزل رسیدیم، در را باز کردم، به خانه وارد شدیم و نشست و سپس فرمود: «حسن! پشت سر من بنشین» و شروع کرد با من سخن گفتن، و آتش دلم را خاموش کردن و سوز فراق را به وصالش التیام دادن.
سپس فرمود: برخیز و همراه من نماز بخوان. تا صبح پانصد رکعت نماز خواند و من هم به متابعت حضرتش خواندم، علاوه بر نماز، دعاهایی خواندند و من هم خواندم.
فردا و فرداشب نیز اوراد و اذکاری به من تعلیم فرمودند. هفت شب در خانه ی من با من بود و هر شب پانصد رکعت نماز می خواند و من هم می خواندم، دعاهای زیادی به من تعلیم فرمود. روزی از حضرتش پرسیدم: عمر شریفتان چقدر است؟ فرمود: ششصد و بیست سال.[۱]
پس از این مدتی که با حضرتش بودم، خطاب به من فرمود: حسن! می خواهم بروم. گفتم: کجا می روی؟ اوّلِ ناز تو و نیاز من است، مرا هم را با خود ببر. فرمود: نه! این برنامه ای که با تو داشتم در تمام این مدت، با أحدی نداشتم! (که یک هفته در خانه او بمانم) بعد از این تو به أحدی نیاز نداری و به همین دستورها از نماز و دعا و اوراد و اذکار که به تو داده ام تا آخر عمر، عمل کن. من شروع کردم به گریه و التماس کردن که مرا هم با خود ببر، و حضرتش می فرمود: مصلحت نیست و امر به ماندن نمود.[۲]
[۱]. النجم الثاقب، ص۶۶۴.
[۲]. النجم الثاقب، ص۶۶۲ ـ کتاب شیفتگان حضرت مهدی، ج۳، ص۴۰ و در مجالس حضرت مهدی، ص۱۲۸ به نقل از عنایات حضرت مهدی به علما و طلاب، ص۲۰۴
داستان تشرف حسن عراقی را با صدای مرحوم خبازیان بشنوید
0 نظر