روزی کاروان پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) از محلی میگذشت، به اصحاب فرمود: اکنون شخصی از طرف این بیابان ظاهر میگردد که سه روز است شیطان ارتباطی با او ندارد.
طولی نکشید عربی نمایان گشت که پوستش به استخوان چسبیده بود، چشمهایش به گودی افتاده و لبهایش از خوردن گیاهان سبز شده بود.
نزدیک آمد، پرسید: پیغمبر کیست؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به او نشان دادند.
خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که رسید عرض کرد: یا رسول الله! اسلام را به من یاد بده!
حضرت فرمود: بگو! (اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول الله)
مرد اقرار کرد.
حضرت: نماز پنجگانه را باید بخوانی و ماه رمضان را روزه بگیری؟
مرد: پذیرفتم.
حضرت: حج خانه خدا را باید انجام دهی، زکات بدهی و غسل جنابت را بهجای آوری.
مرد: قبول کردم.
مرد عرب پس از پذیرش اسلام همراه کاروان مسلمانان به راه افتاد. مقداری راه طی کردند، کم کم شتر عرب از کاروان عقب ماند.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که متوجه گشت، ایستاد و از حال وی جویا شد.
عرض کردند: شترش نتوانست همگام با کاروان حرکت کند، عقب ماند. مسلمانان برای جستجوی او به عقب برگشتند.
ناگاه دیدند پای شتر به سوراخ موشی فرو رفته، مرد از بالای شتر افتاده است، گردن وی و گردن شترش شکسته و هر دو همانجا جان داده اند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) دستور داد خیمهای زدند و در خیمه غسلش دادند. سپس رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) خود وارد خیمه شد، او را کفن کرد.
آنگاه از خیمه بیرون آمد در حالی که از پیشانی مبارکش عرق میریخت، فرمود: این مرد اعرابی، در حال گرسنه از دنیا رفت و او کسی است کهایمان آورد و ایمانش آلوده به ظلم نگشت، با ایمان پاک از دنیا رفت.
از این رو حوریان با میوههای بهشتی به پیشواز او آمدند، اطرافش را گرفته بودند و هر کدامشان عرض میکرد: یا رسول الله! شما واسطه شوید این مرد، در بهشت با من ازدواج کند و همسر من باشد.
بحار: ج ۲۲، ص ۷۵ و ج ۶۸، ص ۲۸۲
0 نظر