امروز: 1403/02/23
موضوع اصلی: شعر
موضوع فرعی: تشرفات | شعر مهدوی

شعر مناجات با امام زمان | شوق لقا

شوق وصال یار

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!

به کسی جمال خود را ننموده‏‌ای و بینم
همه‌جا به‌هر زبانی، بود از تو گفت و گویی!

غم و درد و رنج و محنت، همه مستعدّ قتلم
تو بِبُر سر از تن من، بِبَر از میانه، گویی!

به‌ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شده‏‌ام ز ناله، نالی، شده‏‌ام ز مویه، مویی

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!

چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه‌کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو، کام‌جویی؟

شود این که از ترحّم، دمی ای سحاب رحمت
من خشک‌لب هم آخر، ز تو تر کنم گلویی؟!

بشکست اگر دل من، به‌فدای چشم مستت
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی!

نه به باغ ره دهندم، که گلی به‌کام بویم
نه دماغ این که از گل، شنوم به‌کام، بویی

ز چه شیخ پاک‌دامن، سوی مسجدم بخواند؟!
رخ شیخ و سجده‏‌گاهی، سر ما و خاک کویی

بنموده تیره روزم، ستم سیاه‌چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویی!

نظری به‌سوی «رضوانی» دردمند مسکین
که به‌جز درت، امیدش نبود به‌هیچ سویی‏

فصیح الزمان شیرازی (رضوانی)


بهانه گدایی

همه شب به کویت آیم به بهانۀ گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی

به‌خدا اگر توانم ز درت روم به جایی
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی

همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی
چه شود که وقت مُردن تو به دیدن من آیی

[من اگر که خار و پستم سگ درگه تو هستم
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی

در خانۀ تو هر شب شده کار من گدایی
به‌خدا که این گدایی ندهم به پادشاهی]


آه یتیمانه

شود ای مه که بتابی تو به کاشانه من
تا که چون سینۀ سینا شود این خانه من

غم هجران بربود عقل و مرا مجنون کرد
رحم کن بهر خدا بر دل دیوانه من

من دُردی‌کش صحبای غمت را دریاب
پاسخی ده تو به این ناله مستانه من

سر پایی چو بیایی به سراغم ای دوست
قصر شاهانه شود، کلبه ویرانه من

سعی کردم نکشم آه یتیمانه ولی
حبس در سینه نشد، آه یتیمانه من

سر کوی تو گدایی، سمت شاهان است
سلب از من مکن این، منصب شاهانه من


کشتیِ امن

سینه‌ای سوخته از آتش هجران دارم
سال‌ها از غم تو سر به گریبان دارم

یا که جانم بستان یا به وصالت برسان
بیش از اینها نه دگر طاقت هجران دارم

نبرد لذتی از دوری گل، بلبلِ زار
بی تو کِیْ آرزوی روضه رضوان دارم

هست از توشه تُهی دستِ منِ بی‌مقدار
هرچه دارم همه از لطف تو جانان دارم

سر خود را که به پای تو نهادم ای دوست
بر ندارم ز قدم‌های تو تا جان دارم

وای بر من که تو را با عَمَلم آزردم
حالیا مسئلتِ بخششِ عصیان دارم

خوشی و خنده من در گروِ دیدن تو است
از تو دورم که چنین دیده گریان دارم

تا که در کشتی امن تو مرا جا دادند
چه غم از موج خروشنده دریا دارم

هرکه شد ملتجیِ درگه تو می‌گوید:
من به‌دست تو فقط دیده احسان دارم


دوری یار، درد جان‌کاه

جانم آمد به‌لب از دوری یارم چه کنم
روز و شب از غم او زار و نزارم چه کنم

قابض روح چو خواهد که بگیرد جانم
اگر آن یار نیاید به کنارم چه کنم

اگر آن دلبر جانانه دوران از من
دست‌گیری نکند، آخر کارم چه کنم

عمر بگذشت به مهجوری و غفلت، هیهات
گر نبینم رخ تابان نگارم چه کنم

ای که با یک نظری صد گره را بگشایی
گره‌ای سخت فتاده است به کارم چه کنم

نبرد ره به تو و ره‌روی راه تو ولی
من که گم کرده ره اندر شب تارم چه کنم

گفته‌ای صبر کن آخر که فرج نزدیک است
رَخت بر بسته ز دل، صبر و قرارم چه کنم

گر خداوند به عدلش به حسابم برسد
چون شود بسته به من راه فرارم چه کنم

تو مگر شافع من، روز قیامت باشی
ورنه با این‌همه سنگینی بارم چه کنم

ملتجی


سگ درگه تو

من اگر که خار و پستم
سگ درگه تو هستم

چه شود که وقت مردن
تو به دیدنن من آیی

به‌خدا کز آستانت
نروم به‌جای دیگر

چه بخواهی و نخواهی
چه بیایی و نیایی

0 نظر

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

۳

ذو القعدة

۱۲۳۴۵۶۷
۸۹۱۰۱۱۱۲۱۳۱۴
۱۵۱۶۱۷۱۸۱۹۲۰۲۱
۲۲۲۳۲۴۲۵۲۶۲۷۲۸
۲۹۳۰