آمد جواد و لحظه آخر برش بود
آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود
در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یا فاطمه یا فاطمه ذکر لبش بود
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلوگرفتن یادگار مادرش بود
او در میان حجرهای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
او دستوپا میزد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظههای آخرش بود
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یاد غریبیهای جد بیسرش بود
مردم گریز کربلایم اینچنین است
آمد جواد و لحظۀ آخر برش بود
اما به دشت کربلا جور دگر شد
اربابمان بالای نعش اکبرش بود
باید جوانان بنیهاشم بیایند
تا این بدن را بر در خیمه رسانند
شاعر: حبیب باقرزاده
حضرت علی اکبر: یا ابتاه؛ علیک منی السلام، هذا جدی رسول الله، یَقرؤک السلام، و یقول لک: عجل القدوم علینا. ثم شهق شهقة فمات.
0 نظر